سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Alijo0on

 

سلام دوستان ایران

خیلی از بچه ها با داستان های من آشنایی دارن چه خوب چه بد، همه لطف دارن و نظر میدن من عاشق انتقادم چون باعث میشه ضعف هام رو جبران کنم. این داستان دومین داستان من هست که درباره جن نوشتم.


بذارید یه چیزی رو من به همه بگم میدونم خیلی باور کردنش سخته ولی من خودم جن رو دیدم و از 12 سالگی همون جن و یا شایدم یه جن دیگه با من هستش نمونش جالبه بدونید فقط گوشیم رو برمیداره نمیدونم میخواد پیامک هام رو بخونه یا زنگ بزنه به دوست دختر یا دوست پسرش هر چی که هستش توی تهران من رو اذیت نمیکنه شاید جن خوبی باشه شایدم من این تصور رو میکنم که جن همراه منه.


یه چیز دیگه هم هست پدر بزرگ من با جن ها رفت و آمد داشته که اگه شد بعداً داستانش رو میگم و همینطور مامای روستامون .

 


روایت از فرمانده پادگان

تازه وارد بود و گوشه گیر. محمد زیاد با بچه ها گرم نمیگرفت. با اینکه 32 سال داشت ولی چهرش پیر تر نشون میداد. در کل پسر جا افتاده ای بود. توی این 16 ماه هیچ وقت به مسئولین اعتراض نمیکرد. سرش توی کار خودش بود.

یادمه که آخرین پستی بود که باید می داد. پستش افتاده بود ساعت 2 تا 4 صبح . منم برای اینکه ماشین گیرم نیومده بود برم خونه به ناچار رفتم توی دفترم دراز کشیدم. ساعت 3:43 دقیقه بود که صدای تیر شنیدم. سریع از جا بلند شدم و سوار جیپ، که دیدم از سمت برج جن صدای رگبار اومد.

خیلی ترسیده بودم میدونستم که الان نوبت پست محمد کاظمه. سریع رسیدم به برج جن. از پله ها بالا رفتم دیدم علی براتی محمد رو گرفته بغلش و صداش میکنه و میزنه توی صورتش. محمد چشماش رو بسته بود جوری که انگار چند لایه چشماش رو بسته بودن...

 

روایت از علی براتی

محمد تازه وارد بود و زیاد اهل رفاقت نبود. با من هم چون همشهریش بودم صحبت میکرد. 16 ماه رو بدون هیچ ناراحتی و غصه ای گذروند. همه بچه ها به خاطره غذا و جای خواب با مسئولین دعوا میکردن به جزء محمد. 2 ماه مونده بد که دیگه سربازیش تموم بشه و آخرین پستش افتاده بود برج جن. بعضی از بچه ها که از ساعت 1 تا 4 صبح پست داشتم یک نفر رو میدیدن که بهشون خیره میشده و بعد غیبش میزده. بعضی ها میگن جن و بعضی ها میگن روح. میگن روح سربازیه که خوابش میبره و از برج پرت میشه پایین.

من به محمد گفتم بره و به فرمانده بگه که نمیتونه بره برج جن. ولی محمد قبول نکرد و ساعت 2 رفت برای پست.

منم خوابیدم تا اینکه ساعت 3:30 بلند شدم رفتم سمت برج ساعت 3:40 بود که صدای محمد رو شنیدم که میگفت: کی اونجاست منم با خنده داد زدم گفتم: محمد منم نترس جن نیستم. محمد میگفت: بالا نیا وگرنه شلیک میکنم.

یه لحظه وایستادم گفتم یا خدا نکنه چیزی دیده تفنگم رو انداختم پشتم و سریع رفتم سمت برج که دیدم محمد داره به پله ها تیر میزنه.

داد زدم نزن محمد من دارم میام بالا نزن. بعد دیدم محمد رفت سمت نرده و اسلحش رو از تک تیر خارج کرد گذاشت روی تیربار و شروع کرد به سمت بوته ها تیر زدن.

سریع رفتم بالا صدای افتادن اسلحش رو شنیدم وقتی رسیدم بالا دیدم محمد رنگش سفید شده و نشسته و چشماش رو بسته صدای وایستادن ماشین رو شنیدم شروع کردم به صدا زدن محمد که دیدم جواب نمیده. شروع کردم به زدن توی صورتش ولی اصلا چشماش رو باز نمیکرد. دیدم فرمانده اومده. بالا بهش گفتم چی شده. سریع بلندش کردم گذاشتیمش توی ماشین و رفتیم بیمارستان...

 


دکتر بیمارستان ...

چیز خاصی نیست فقط بهش شوک وارد شده و ترسیده فعلا آرام بخش زدیم تا بخوابه فردا به هوش میاد.




روایت از محمد کاظمی

ساعت 1:30 رفتم برای پست توی راه همش درباره برج جن فکر میکردم. ترس نداشتم ولی دوست داشتم ببینم این موجود چه شکلیه برای همین نرفتم پیش فرمانده تا پستم رو عوض کنم.

10 متر مونده بود به برج دیدم یه سایه روی زمینه سمت بوته پنج انگشتی ولی بعد که خوب دیدم دیدم چیزی نیست رسیدم به برج جن و جام رو با سعید هاشمی عوض کردم سعید خیلی ترسیده بود به من گفت بچه مراقب باش من که دیدمش.

از پله ها بالا رفتم ساعت 2 بود که رفتم برای پست دادن تا 2:50 که چیزی نبود جزء صدای سگ و یا رفتن چندتا خرگوش. خسته بودم دیروز اصلا نتونستم بخوابم حدود 10 دقیقه رو ی پا خوابم برد تا اینکه صدای بالا اومدن کسی رو شنیدم رفتم سمت پله ول کسی نبود صدای پا هم قطع شده بود.

گفتم شاید سگی خرگوشی بوده. رفتم کنار نرده دیدم یه سگ داره به سمت بوته پارس میکنه. گفتم الان یه خرگوش رو بگیره نگاه کردم سمت بوته سگ چند بار پارس کرد بعد یهو ساکت شد و فرار کرد برام خیلی عجیب بود. گفتم نکنه جن دیده نگام فقط سمت بوته بود ولی چیزی نمیدیم. داشتم توی برجک قدم میزدم که باز صدای بالا اومدن از پله اومد. رفتم سمت پله ها ولی چیزی نبود اعصابم به هم ریخته بود ترسیده بودم. ساعت 3:30 بود که دیدم یه سیاهی سریع از جلوم رد شد. اسلحه رو از پشتم در اوردم ولی دیگه چیزی ندیدم.

چند دقیقه میرفتم سمت پله ها بر میگشتم سمت نرده تا اینکه دیدمش چشماش قرمز بود لباس نداشت ولی رنگش سیاه بود. داشتم سکته میکرد داد زدم کی اونجاست ولی چیزی نگفت. یه بار دیگه داد زدم کی اونجاست که دیدم یکی گفت: محمد منم نترس جن نیستم. خیلی ترسیدم دیدم سمت پله رفته و داره میاد بالا داد زدم بالا نیا و گرنه شلیک میکنم.


دیدم وایستاد. بعد از چند ثانیه یهو سریع از پله ها دوید بالا سریع بهش شلیک کردم. گمونم 7 تا تیر زدم که دیدم نیستش رفتم سمت نرده دیدم روی زمین داره به من میخنده. اسلحه رو از تک تیر خارج کردم گذاشتم رو تیربار شروع کردم به تیر اندازی.

که دیدم یکی دستش رو گذاشت روی شونم گرم بود دستش رو دیدم سیاه و پر مو از ترس چشمام رو بستم رفتم یه گوشه از برجک شروع کردم زیر لب دعا خوندن. که دیدم یکی داره صدام میکنه و میزنه توی صورتم دیگه چیزی یادم نمیاد تا الان که دیدم دکتر بالا سرمه.


محمد کاظمی از سربازی معاف شد و به قم برگشت. دیگه من محمد رو ندیدم حتی به خونش سر زدم ولی از اونجا رفته بودن.


برج جن رو خراب کردن و وقتی خواستن بوته ها رو بسوزونن آتیش خاموش میشد. برای همین بوته ها رو رها کردن. الان حدود 8 سال میگذره و هیچ کس حتی نمیخواد توی روز به سمت برج جن بره.

 

نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 9:37 عصر توسط ali نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ