سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Alijo0on

 

توی کشوری یه پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود. یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.

شاه پرسید: این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟

فردی که آن انگشتر را آورده بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.

 


شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد ؟ همه وزیران را صدا زد و گفت: وزیران من هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند. شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت.

هر کسی یه چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد.

تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت: برایش یه جمله ای آورده ام.

همه خندیدند ....

خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود.

شاه گفت: تو چه جمله ای آورده ای ؟

پیر مرد گفت: جمله من اینست "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست "

شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست.

شاه خشمگین شد و گفت: چه گفتی ؟ تو سر من کلاه گذاشتی!

پیر مرد گفت: نه پسرم به نفع تو هم شد. چون تو بهترین جمله جهان را یافتی.

پس از این حرف پیر مرد رفت شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میامد می گفت : هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست. تا جایی که همه در دربار این جمله را یاد گرفته و آن را می گفتند که هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست.

... تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد شاه ناراحت و دردمند شد و وزیرش به او گفت: هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست. شاه عصبانی شد و گفت: انگشت من قطع شده تو میگویی که به نفع ما شده! به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را در نیاورند.

چند روزی گذشت یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشاه دو تا انگشت نداشت. پس او را ول کردند تا برود.

شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند وزیر آمد نزد شاه و گفت: با من چه کار داری ؟

شاه به وزیر خندید و گفت: این جمله ای که گفتی هر اتفاقی می افتد به نفع ماست درست بود من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است. شاه این را گفت و او را مسخره کرد.

وزیر گفت : اتفاقا به نفع من هم شد.

شاه گفت : چطور؟

وزیر گفت : شما هر کجا که می رفتید من را هم با خود می بردید ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند پس به نفع من هم بوده است وزیر این را گفت و رفت .


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 9:41 عصر توسط ali نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ