سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Alijo0on

شنل قرمزی 2010تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ





یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :

عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده!
هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمیده! online
هم نشده چند روزه!
نگرانشم!
چند تا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر!
ببین حالش چطوره

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/9/3ساعت 10:58 صبح توسط ali نظرات ( ) | |

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/9/3ساعت 10:55 صبح توسط ali نظرات ( ) | |

  ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/9/3ساعت 10:54 صبح توسط ali نظرات ( ) | |

شعر زیبای غم مخور دوران بی پولی به سر می رسد

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 89/9/3ساعت 10:44 صبح توسط ali نظرات ( ) | |

 

بازیگر نقش یوزارسیو

 

خدایا آیا یوسف آنقدر زشت بوده است؟

خدایا چرا پوتیفار آنقدر جذاب تر است؟

خدایا چرا صدای یوسف تو دماغی است؟

خدایا آیا زنان برای این یوسف دست هایشان را بریده اند؟

خدایا چرا گریمور این سریال آنقدر ناشیست؟

خدایا چرا یوزارسیف هاله ی نورانی ندارد؟

خدایا چرا لباسهای زنان مصری اینچنین کلفت و انبوه است؟

خدایا چرا وقتی زنان هیز مصری دستان خود را می بریدند صدای قرچ قروچ چرخ های گاری از آنان استخراج می شد؟

خدایا آیا یوزارسیف در کودکی دو جنسی بوده ؟

خدایا چرا آمنهتب ته لهجه ی اصفهانی دارد؟

خدایا چرا چنین بلایی سر موهای رحیم نوروزی آورده اند؟

خدایا پروانه معصومی دیگر چه از جان این سریال می خواهد؟

خدایا آیا این سریال به جز طنز در زمینه ی دیگری هم هست؟

خدایا از برای چه لباس یوزارسیف در آن زندان کثیف و یا حتی در هنگام خرد کردن سنگ همچنان سفید باقی ماند؟

خدایا آیا در آن زمان وایتکس وجود داشته؟

خدایا چرا هیچ مویی بر دست و پای مردان این فیلم نروییده؟!

خدایا آیا مصریان باستان گر بوده اند؟

خدایا آیا در همه ی زندان های آن زمان به جای موش همستر وجود داشت؟

خدایا پس این یعقوب کی کور میشود؟

خدایا چرا بنیامین از یوزارسیف خوشگلتره؟

خدایا دمت گرم این پوتی فار چقدر روشن فکر می باشد!!!

خدایا آیا در ان زمان اتو و چسب مو وجود داشته؟

خدایا آیا زلیخا و کاریماما نسبتی با قالی کرمان دارند؟

خدایا منم از اون دستمال قرمزا که برای یوزارسیف کادو می آوردند می خواهم

خدایا چرا دکور این فیلم اینچنین مزخرف و ابتدایی است؟

خدایا آخه اردلان شجاع کاوه را چه به نقش فرشته!!! آنهم با آن صدای تو دماغی اش!!! آدم گرخیدنش می گیرد !

خدایا سپاس بی کران که من و دوستانم را با پخش این سریال اینچنین خشنود می کنی
خدایا این سریال را از ما نگیر


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 10:20 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

امروز جهان با هرچه بیگانه شده باشد با طنز بیگانه نشده و اگر شما بر ما خورده نگیرید می گوییم که همین امروز، جهان طنز آشناتر از هر روز دیگر است.

دلایل این طنزآشنایی زیاد است:
صنعت چاپ، سینما، تلویزیون، رواج کارتون، دموکراسی آزادی و تازه ترین این ها اینترنت.

به این لیست مختصر می توانید بیافزایید ویاهم ازآن بکاهید، درادعای ما ولی تغییری نخواهد آورد.

امروز دوچیز بیشتر از هرچیز به طنزآشنایی ما دامن می زند. یکی آزادی و دیگری اینترنت.

رابطه میان طنز و آزادی یک رابط? عادلانه است و این عادلانگی برمی گردد به نیاز هردو به یکدیگر. همانگونه که آزادی به شکوفایی طنز می تواند کمک کند، همانطور طنز نیز در ایجاد و تداوم آزادی می تواند مؤثر باشد.


شک، جوهر طنز است و راه دراز آزادی به این شک سخت نیازمند.

آزادی طنز نیست، طنز اما آزادی است.

گذر در مسیر دشوار گذر آزادی، ضرورت به سنجش و بازنگری و قبول و رد حرف ها و عمل ها دارد.

بدون شک کردن در حرف ها و عمل ها، گفتن از راه و کژراهه و بیراهه چندان از گمراهی دور نیست. امکان سنجش حرف ها وعمل ها، تنها در ساحل هزار و یک رنگ ِ رودخان? یک رنگ آزادی ممکن است و بس.

طنز در این ساحل، سرزمین مخصوصی است که در آن هرکس به خود و به هرکس و هرچیز دیگر از پشت یک عینک ویژه نگاه می کند. شک، ولی در قانون اساسی این سرزمین درج است. شک کردن در بسا حالات نوعی خطرکردن است؛ خطرکردنی که گاه به قیمت آزادی تمام می شود. یکی از تضمین های که برای بقا و تعالی این سرزمین مهم است، چیز دیگری نیست جز آزادی.

 



طنز و آزادی، هردو، دست هم را برای ادام? زندگی هم می گیرند و رد و تأیید هم از جانب هم را مجاز می دانند. چون دانسته اند که ضرورت تساهل در دوستی بیشتر از ضرورت تساهل در دشمنی است.

ظاهراً اما انتظاراتی که آدم ها از آزادی دارند، بیشتر از انتظاراتی است که آزادی از آدم ها دارد.

برای یافتن تناسب و توازن میان این انتظارات هم که باشد، ضروراست تا دَم ِ جولان آزاد طنزآفرینی را به عنوان یک کاتالیزور خندان، نگرفت. در دنیای امروز این کار چندان مقدور هم نیست و این از اثر ایجاد یک صفح? نو بر صحیف? روزگار است یعنی اینترنت.

اینترنت مانند خط کشی است که با آن، هیچ نقط? در این دنیا نمانده که با هرنقط? وصل نشده باشد؛...او برای وصل کردن آمده...

درگذشته ها این جهان فقط برای بزرگان کوچکی می کرد. از گالیله بدینسو اما جهان برای دیگران نیز کوچکتر شد. امروز، در اثرظهور اینترنت، برای آنکه بدانی جهان خیلی کوچک است، نباید حتی بزرگ هم باشی. اینترنت مرز نمی شناسد. حدود و ثغور برای آن معنا ندارد. در اینترنت می توان صدای پای آزادی را تعقیب کرد؛ تولد و قتل آن را شاهدبود؛ ندای به خون خفت? آزادی را باور کرد. در اینترنت می توان طنزهارا نوشت، دید، خواند و شنید. اینترنت خند? طنز را با همه قسمت می کند. تلخی آن را انکار نمی کند و مولاناوار "هرچه می خواهددل تنگت بگو" را برذهن ها و زبان ها پخش می کند. اینترنت برمرزهای خنده آور می خندد.

طنزهای که از این مجرا سربرمی آورد، ذهن های آسانگیر را شاید تنبل می سازد ولی ذهن های سختگیر را تعالی می بخشد. اینترنت برای جامع? که حرف هایش در طنزها و طنزهایش در سینه ها انباشته شده، چون آب حیات است.

هرقدر جهان کوچکتر می شود، ضرورت به آزادی بزرگتر می شود. ذهن های کوچک، بزرگی آزادی را برنمی تابد. آزادی بزرگ است، در آیین? کوچک نمی نماید.

طنز رفیق آزادی است زیرا می داند که در نبود آن، چیزی جز عینک شکسته نخواهد بود.

پاسداری از طنز پاسداری از آزادی است.


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 9:54 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

مامان
- بعله ؟
- من می خوام به دنیا بیام …
- باشه .

- مامان
- بعله ؟
- من شیر می خوام
- باشه

- مامان
- بعله ؟
- من جیش دارم
- خب

- مامان
- بعله ؟
- من سوپ خرچنگ می خوام
- چشم

- مامان
- بعله ؟
- من ازون لباس خلبانیا می خوام
- باشه

- مامان
- بعله؟
- من بوس می خوام
- قربونت بشم

- مامان
- جونم ؟
- من شوکولات آناناسی می خوام
- باشه

- مامان
- بعله ؟
- من دوست می خوام
- خب

- مامان
- بعله ؟
- من یه خط موبایل می خوام با گوشی سونی
- چشم

- مامان
- بعله ؟
- من یه مهمونی باحال می خوام
- باشه عزیزم

- مامان
- بعله ؟
- من زن می خوام
- باشه عزیز دلم

- مامان
- بعله ؟
- من دیگه زن نمی خوام
- اوا … باشه

- مامان
- .. بعله
- من کوفته تبریزی می خوام
- چشم

- مامان
- بعله ؟
- من بغل می خوام
- بیا عزیزم

- مامان
- بعله ؟

- مامان
- بعله

- مامان
- … جونم ؟
- مامان حالت خوبه
- آره

- مامان ؟
- چی می خوای عزیزم
- تو رو می خوام .. خیلی
- …

***

- بابا
- بعله ؟
- من می خوام به دنیا بیام
- به من چه بچه .. به مامانت بگو

- بابا
- هان؟
- من شیر می خوام
- لا اله الا الله

- بابا
- چته ؟
- من ازون ماشین کوکی های قرمز می خوام
- آروم بگیر بچه

- بابا
- اههههه
- من پول می خوام
- چی ؟؟؟؟ !!!

- بابا
- اوهوم ؟
- منو می بری پارک ؟
- من ماشینمو نمی برم تو پارک تو رو ببرم ؟

- بابا
- هان ؟
- من زن می خوام
- ای بچه پررو .. دهنت بو شیر می ده هنوز

- بابا
- ….
- من جیش دارم
- پوففف

- بابا
- درد
- من زن نمی خوام
- به درک

- بابا
- بلا
- تقصیر تو بود که من به دنیا اومدم یا مامان
- تقصیر عمه ات

- بابا
- زهرمار
- من یه اتاق شخصی می خوام
- بشین بچه

- بابا
- مرض
- منو دوس داری
- ها ؟

- بابا
- …

- بابا
- خررر پفففف

- بابا
- خفه

- بابا
- دیگه چته ؟
- من مامانمو می خوام
- از اول همینو بگو … جونت در بیاد

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 9:48 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

یکی بود یکی نبود. یک بازرگانی بود یک طوطی داشت. یک روز بازرگان تصمیم گرفت برود سفر (صبر کنید، صبر کنید. تو را به خدا داستان را کناری نیندازید، این طوطی و بازرگان همان طوطی و بازرگان معروف نیستند) بازرگان می‌خواست برود، کیش، (حالا باور کردید) اهل خانه دور و برش جمع شدند و هرکسی چیزی از بازرگان می‌خواست. یکی شلوارجین، یکی عطر چارلی، یکی دوربین و ... بازرگان هم فقط سرش را تکان می‌داد و می‌گفت «باشد ... چشم ... حتماً ...» هرچه بهش می‌گفتند «لااقل یک کاغذی بردار و بنویس تا یادت نرود». بازرگان می‌گفت «لازم نیست، مطمئن باشید فراموش نمی‌کنم.»



بالاخره همه سفارش‌هایشان را گفتند. بازرگان هم از همه خداحافظی کرد و کیف سامسونتش را برداشت و راه افتاد. هنوز از در راهرو بیرون نرفته بود که صدایی شنید.

ـ به سلامت، خوش آمدید!

برگشت و طوطی‌اش را دید که در قفس به دیوار راهرو آویزان بود.

ـ اِ، تو این‌جایی شکرقند! اسم طوطی شکرقند بود. تازه طوطی قصه من از طوطی قصه مولوی خیلی خوشگل‌تر و رنگ‌وارنگ‌تر و قیمتی‌تر بود و چون حوصله پرداخت داستانی ندارم، همه این‌ها را همین‌جا گفتم.

طوطی گفت: ای بی‌معرفت!

بازرگان سرش را یک‌وری گرفت و گفت: جان تو یادم بود، ولی یک‌دفعه یادم رفت. خودت می‌دانی که چقدر سرم شلوغ است.

طوطی گفت: خوب، مرحمت عالی!

بازرگان گفت: حالا قهر نکن شکر قندم، بگو چی می‌خواهی برایت بیاورم؟

طوطی گفت: سلامتی، شما سالم برگردید بهترین سوغاتی برای من است.

بازرگان گفت: تعارف نکن همه یک چیزی خواستند، تو هم بگو چه می‌خواهی؟



طوطی بازهم تعارف کرد، ولی بالاخره با اصرار زیاد بازرگان گفت: من چیزی نمی‌خواهم، آخر من طوطی‌ام، شلوار جین یا عطر چارلی به دردم نمی‌خورد؛ فقط اگر خواستی به جای سوغات، سلام مرا به طوطی‌هایی که بالای درخت‌های کیش دیدی برسان و بگو شکرقند گفت: روا باشد شما در آن جنگل‌های خرم از این درخت به آن درخت بپرید و آواز بخوانید و من در این‌جا، در کنج قفس، افسرده حال، روزگار بگذرانم؟

(راستی یادم رفت بگویم که بازرگان آدم باسوادی بود[!] و مدرسه هم رفته بود و قصه طوطی و بازرگان مولوی را هم در کتاب‌های درسی، هم در مثنوی معنوی خوانده بود.) به همین خاطر با شنیدن درخواست طوطی، بلافاصله نقشه او را فهمید، اما به روی خود نیاورد و گفت: فقط همین؟

این‌که چیزی نیست، حتماً می‌گویم. بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: آخ! دیرم شد. نیم ساعت دیگر هواپیما پرواز می‌کند. کیف سامسونتش را برداشت و خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز بازرگان، توی کیش، داشت می‌رفت به طرف بازار برای چند معامله نان و آب‌دار. اتفاقاً‌ از خیابانی می‌گذشت که دوطرفش دو ردیف درخت بود. اتفاقاً چند تا طوطی روی درخت‌ها نشسته بودند. بازرگان حواسش به آن‌ها نبود و داشت به راه خودش می‌رفت که یکی از طوطی‌ها صدا زد: آهای بازرگان، پیامی، چیزی برای ما نداری؟ (این‌که چطور آن طوطی‌ها فهمیده بودند بازرگان یک طوطی در خانه دارد، شاید هنگامی که بازرگان طوطی را در سفرهای قبل از مغازه می‌خرید، این طوطی‌ها روی درختی که روبه‌روی آن مغازه بود، نشسته بودند.)

 

بازرگان گفت: نه.

طوطی گفت: هیچی؟



بازرگان کمی فکر کرد و یک‌دفعه یادش آمد و گفت: شکرقند چیز خاصی نگفت، فقط گفت اگر آن‌طرف‌ها طوطی‌هایی دید بهشان بگو جای شما خالی!‌

طوطی‌ها همه تعجبی کردند و یکی دیگر از طوطی‌ها پرسید: واقعاً این را گفت؟


بازرگان گفت: آره، باور کنید!


طوطی دیگری گفت: مرده شویش را ببرند. لیاقت همان قفس را هم دارد، بهش بگو آن‌قدر توی قفس بمان تا بپوسی... بقیه طوطی‌ها هم بازرگان را چپ چپ نگاه کردند. بازرگان هم خندید و خداحافظی کرد و به راه افتاد.


چند روز بعد به شهر خودش برگشت. وارد خانه که شد هرکسی را می‌دید، دست به پشت دست می‌کوبید و می‌گفت: آخ دیدی چی شد فراموش کردم سفارشت را بخرم! آن‌ها هم زیر لب غرغر می‌کردند که «مثل همیشه، باز هم فراموش کرد» و برمی‌گشتند. بازرگان تا جلوی در راهرو پشت دستش کوبید و هی جمله بالا را تکرار کرد. وارد راهرور که شد، شکرقند گفت: آخر می‌دانم چی شد، فراموش کردی! بازرگان خندید و گفت: اتفاقاً نه، فقط سفارش تو را یادم بود که انجام دادم.

شکرقند با خوشحالی گفت: راست می‌گویی؟

بازرگان گفت: معلوم است که راست می‌گویم. من قولی را که به شکرقندم بدهم، فراموش نمی‌کنم.

شکرقند گفت: خوب، خوب بگو طوطی‌ها را دیدی؟ پیام مرا به آن‌ها رساندی؟ چه گفتند؟

بازرگان دوباره خندید: عجله نکن، عجله نکن. طوطی‌ها را دیدم، پیام تو را هم به آن‌ها رساندم.

شکرقند باز گفت: خوب، چه گفتند؟

بازرگان اخم کرد و گفت: راستش چطور بگویم.

شکرقند گفت: بگو دیگر باید چکار کنم؟

بازرگان با راحتی گفت: راستش دوست‌هایت خیلی بی‌معرفتند، در جواب پیام تو یکی از آن‌ها گفت مرده شویش را ببرند. لیاقت همان قفس را دارد. بهش بگو آن‌قدر توی قفس بمان تا بپوسی.

شکرقند پرسید: واقعاً این را گفت؟

بازرگان گفت: آره، باور کن.

شکرقند دوباره پرسید: فقط همین را گفتند؟

بازرگان جواب داد: آره. فقط همین را گفتند.


شکرقند با شنیدن این جواب به کف قفس افتاد. پاهایش رو به سقف، در هوا ماند و کله‌اش یک‌وری شد. بازرگان چندبار او را صدا زد، اما شکرقند کوچک‌ترین حرکتی نکرد. بازرگان کمی فکر کرد. بعد رفت و تمام در و پنجره‌های خانه را بست، آن‌وقت شکرقند را از قفس بیرون آورد، ولی باز هرچه صدایش زد، تکانش داد و آب به سر و صورتش زد، فایده‌ای نداشت. شکر قند راستی راستی مرده بود. بازرگان برای این‌که خیالش راحت شود و رو دست نخورد، چاله‌ای به عمق نیم‌متر در باغچه حیاط کند و شکرقند را در آن‌جا خاک کرد.

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 9:45 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

 

توی کشوری یه پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود. یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.

شاه پرسید: این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟

فردی که آن انگشتر را آورده بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.

 


شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد ؟ همه وزیران را صدا زد و گفت: وزیران من هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند. شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت.

هر کسی یه چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد.

تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم گفتند تو با شاه چه کاری داری؟ پیر مرد گفت: برایش یه جمله ای آورده ام.

همه خندیدند ....

خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود.

شاه گفت: تو چه جمله ای آورده ای ؟

پیر مرد گفت: جمله من اینست "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست "

شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست.

شاه خشمگین شد و گفت: چه گفتی ؟ تو سر من کلاه گذاشتی!

پیر مرد گفت: نه پسرم به نفع تو هم شد. چون تو بهترین جمله جهان را یافتی.

پس از این حرف پیر مرد رفت شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میامد می گفت : هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست. تا جایی که همه در دربار این جمله را یاد گرفته و آن را می گفتند که هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست.

... تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد شاه ناراحت و دردمند شد و وزیرش به او گفت: هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست. شاه عصبانی شد و گفت: انگشت من قطع شده تو میگویی که به نفع ما شده! به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را در نیاورند.

چند روزی گذشت یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشاه دو تا انگشت نداشت. پس او را ول کردند تا برود.

شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند وزیر آمد نزد شاه و گفت: با من چه کار داری ؟

شاه به وزیر خندید و گفت: این جمله ای که گفتی هر اتفاقی می افتد به نفع ماست درست بود من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است. شاه این را گفت و او را مسخره کرد.

وزیر گفت : اتفاقا به نفع من هم شد.

شاه گفت : چطور؟

وزیر گفت : شما هر کجا که می رفتید من را هم با خود می بردید ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند پس به نفع من هم بوده است وزیر این را گفت و رفت .


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 9:41 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

نوشته های پشت کامیون

 

لاستیک قلبمو با میخ نگات پنچر نکن ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 9:35 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ