سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Alijo0on

 

سلام دوستان ایران

خیلی از بچه ها با داستان های من آشنایی دارن چه خوب چه بد، همه لطف دارن و نظر میدن من عاشق انتقادم چون باعث میشه ضعف هام رو جبران کنم. این داستان دومین داستان من هست که درباره جن نوشتم.


بذارید یه چیزی رو من به همه بگم میدونم خیلی باور کردنش سخته ولی من خودم جن رو دیدم و از 12 سالگی همون جن و یا شایدم یه جن دیگه با من هستش نمونش جالبه بدونید فقط گوشیم رو برمیداره نمیدونم میخواد پیامک هام رو بخونه یا زنگ بزنه به دوست دختر یا دوست پسرش هر چی که هستش توی تهران من رو اذیت نمیکنه شاید جن خوبی باشه شایدم من این تصور رو میکنم که جن همراه منه.


یه چیز دیگه هم هست پدر بزرگ من با جن ها رفت و آمد داشته که اگه شد بعداً داستانش رو میگم و همینطور مامای روستامون .

 


روایت از فرمانده پادگان

تازه وارد بود و گوشه گیر. محمد زیاد با بچه ها گرم نمیگرفت. با اینکه 32 سال داشت ولی چهرش پیر تر نشون میداد. در کل پسر جا افتاده ای بود. توی این 16 ماه هیچ وقت به مسئولین اعتراض نمیکرد. سرش توی کار خودش بود.

یادمه که آخرین پستی بود که باید می داد. پستش افتاده بود ساعت 2 تا 4 صبح . منم برای اینکه ماشین گیرم نیومده بود برم خونه به ناچار رفتم توی دفترم دراز کشیدم. ساعت 3:43 دقیقه بود که صدای تیر شنیدم. سریع از جا بلند شدم و سوار جیپ، که دیدم از سمت برج جن صدای رگبار اومد.

خیلی ترسیده بودم میدونستم که الان نوبت پست محمد کاظمه. سریع رسیدم به برج جن. از پله ها بالا رفتم دیدم علی براتی محمد رو گرفته بغلش و صداش میکنه و میزنه توی صورتش. محمد چشماش رو بسته بود جوری که انگار چند لایه چشماش رو بسته بودن...

 

روایت از علی براتی

محمد تازه وارد بود و زیاد اهل رفاقت نبود. با من هم چون همشهریش بودم صحبت میکرد. 16 ماه رو بدون هیچ ناراحتی و غصه ای گذروند. همه بچه ها به خاطره غذا و جای خواب با مسئولین دعوا میکردن به جزء محمد. 2 ماه مونده بد که دیگه سربازیش تموم بشه و آخرین پستش افتاده بود برج جن. بعضی از بچه ها که از ساعت 1 تا 4 صبح پست داشتم یک نفر رو میدیدن که بهشون خیره میشده و بعد غیبش میزده. بعضی ها میگن جن و بعضی ها میگن روح. میگن روح سربازیه که خوابش میبره و از برج پرت میشه پایین.

من به محمد گفتم بره و به فرمانده بگه که نمیتونه بره برج جن. ولی محمد قبول نکرد و ساعت 2 رفت برای پست.

منم خوابیدم تا اینکه ساعت 3:30 بلند شدم رفتم سمت برج ساعت 3:40 بود که صدای محمد رو شنیدم که میگفت: کی اونجاست منم با خنده داد زدم گفتم: محمد منم نترس جن نیستم. محمد میگفت: بالا نیا وگرنه شلیک میکنم.

یه لحظه وایستادم گفتم یا خدا نکنه چیزی دیده تفنگم رو انداختم پشتم و سریع رفتم سمت برج که دیدم محمد داره به پله ها تیر میزنه.

داد زدم نزن محمد من دارم میام بالا نزن. بعد دیدم محمد رفت سمت نرده و اسلحش رو از تک تیر خارج کرد گذاشت روی تیربار و شروع کرد به سمت بوته ها تیر زدن.

سریع رفتم بالا صدای افتادن اسلحش رو شنیدم وقتی رسیدم بالا دیدم محمد رنگش سفید شده و نشسته و چشماش رو بسته صدای وایستادن ماشین رو شنیدم شروع کردم به صدا زدن محمد که دیدم جواب نمیده. شروع کردم به زدن توی صورتش ولی اصلا چشماش رو باز نمیکرد. دیدم فرمانده اومده. بالا بهش گفتم چی شده. سریع بلندش کردم گذاشتیمش توی ماشین و رفتیم بیمارستان...

 


دکتر بیمارستان ...

چیز خاصی نیست فقط بهش شوک وارد شده و ترسیده فعلا آرام بخش زدیم تا بخوابه فردا به هوش میاد.




روایت از محمد کاظمی

ساعت 1:30 رفتم برای پست توی راه همش درباره برج جن فکر میکردم. ترس نداشتم ولی دوست داشتم ببینم این موجود چه شکلیه برای همین نرفتم پیش فرمانده تا پستم رو عوض کنم.

10 متر مونده بود به برج دیدم یه سایه روی زمینه سمت بوته پنج انگشتی ولی بعد که خوب دیدم دیدم چیزی نیست رسیدم به برج جن و جام رو با سعید هاشمی عوض کردم سعید خیلی ترسیده بود به من گفت بچه مراقب باش من که دیدمش.

از پله ها بالا رفتم ساعت 2 بود که رفتم برای پست دادن تا 2:50 که چیزی نبود جزء صدای سگ و یا رفتن چندتا خرگوش. خسته بودم دیروز اصلا نتونستم بخوابم حدود 10 دقیقه رو ی پا خوابم برد تا اینکه صدای بالا اومدن کسی رو شنیدم رفتم سمت پله ول کسی نبود صدای پا هم قطع شده بود.

گفتم شاید سگی خرگوشی بوده. رفتم کنار نرده دیدم یه سگ داره به سمت بوته پارس میکنه. گفتم الان یه خرگوش رو بگیره نگاه کردم سمت بوته سگ چند بار پارس کرد بعد یهو ساکت شد و فرار کرد برام خیلی عجیب بود. گفتم نکنه جن دیده نگام فقط سمت بوته بود ولی چیزی نمیدیم. داشتم توی برجک قدم میزدم که باز صدای بالا اومدن از پله اومد. رفتم سمت پله ها ولی چیزی نبود اعصابم به هم ریخته بود ترسیده بودم. ساعت 3:30 بود که دیدم یه سیاهی سریع از جلوم رد شد. اسلحه رو از پشتم در اوردم ولی دیگه چیزی ندیدم.

چند دقیقه میرفتم سمت پله ها بر میگشتم سمت نرده تا اینکه دیدمش چشماش قرمز بود لباس نداشت ولی رنگش سیاه بود. داشتم سکته میکرد داد زدم کی اونجاست ولی چیزی نگفت. یه بار دیگه داد زدم کی اونجاست که دیدم یکی گفت: محمد منم نترس جن نیستم. خیلی ترسیدم دیدم سمت پله رفته و داره میاد بالا داد زدم بالا نیا و گرنه شلیک میکنم.


دیدم وایستاد. بعد از چند ثانیه یهو سریع از پله ها دوید بالا سریع بهش شلیک کردم. گمونم 7 تا تیر زدم که دیدم نیستش رفتم سمت نرده دیدم روی زمین داره به من میخنده. اسلحه رو از تک تیر خارج کردم گذاشتم رو تیربار شروع کردم به تیر اندازی.

که دیدم یکی دستش رو گذاشت روی شونم گرم بود دستش رو دیدم سیاه و پر مو از ترس چشمام رو بستم رفتم یه گوشه از برجک شروع کردم زیر لب دعا خوندن. که دیدم یکی داره صدام میکنه و میزنه توی صورتم دیگه چیزی یادم نمیاد تا الان که دیدم دکتر بالا سرمه.


محمد کاظمی از سربازی معاف شد و به قم برگشت. دیگه من محمد رو ندیدم حتی به خونش سر زدم ولی از اونجا رفته بودن.


برج جن رو خراب کردن و وقتی خواستن بوته ها رو بسوزونن آتیش خاموش میشد. برای همین بوته ها رو رها کردن. الان حدود 8 سال میگذره و هیچ کس حتی نمیخواد توی روز به سمت برج جن بره.

 

نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 9:37 عصر توسط ali نظرات ( ) | |


مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می‌کرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند.


مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت.


ناگهان پیر مردی مقابل جمعیت آمد و گفت:
اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.


مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می‌تپید، اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیار‌های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می‌نگریستند و با خود فکر می‌کردند این پیر مرد چطور ادعا می‌کند که قلب زیباتری دارد.



مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می‌کنی، قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.

 





پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می‌رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی‌کنم. می‌دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، در واقع من بخشی از قلبم را جدا کرده و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی قسمت های قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیار‌های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند.


حالا می‌بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد.


پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی‌ خود را جای زخم مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 9:34 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

 

در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!

 

 



بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:


نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
غذا سفارش داد ،
پولش را پرداخت
و غذا آماده شد.
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت
و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.

 

مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
-پیرزن جواب داد: بفرمایید

چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

 


 



"ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند.


ما بهانه آوریم که عده‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.



چاره‌ای نداشتیم. همه ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم.

به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.


اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند.


بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟! گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:

«عمو سبزی‌فروش . . . بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله.» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم.

همه شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:

 

عمو سبزی‌فروش! . . . بله.

سبزی کم‌فروش! . . . . بله.

سبزی خوب داری؟ . . . بله.

خیلی خوب داری؟ . . . .بله.

عمو سبزی‌فروش! . . . .بله.

سیب کالک داری؟ . . . بله.

زال‌زالک داری؟ . . . . . . بله.

سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.

شبهات تاریکه؟ . . . . . .بله.

عمو سبزی‌فروش! . . . .بله.

 



این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت. "


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 5:23 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

این مطلب فقط جهت نشاندن خنده بر لب های شما دوست عزیز تهیه شده و به هیچ وجه قصد تمسخر یا توهین به هیچ شاعری را ندارد.
لطفا شخصی برخورد نکنید.



حافظ:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را





صائب تبریزی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آن کس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را





شهریار:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را





محمد عیادزاده:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را

نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟ چه معنی دارد این کارا؟

و خال هندویش دیگر، ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 10:16 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

 

پادشاهی بود که در کنار قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.


تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، او در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد. تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند.

او رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم.

پادشاه به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...! پادشاه علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.


از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود. وقتی که علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.


پادشاه در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. او از گل علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد:

ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر پادشاه که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است، می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. بنابراین از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم.

 


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 10:15 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

 

نظرات جمعی از دانشجویان ساکن در یک خوابگاه دانشجویی در مورد سوسک :

 

 

دانشجوی حقوق : با اینکه همیشه شاهد اعمال دانشجویان است ولی هیچوقت و در هیچ دادگاهی علیه آنان شهادت نمی دهد!


دانشجوی جغرافیا :
مکان ، آب و هوا و شرایط محیطی در او تاثیری ندارد چون او همه جا هست!


دانشجوی مهندسی :
شجاعتش برایم قابل تحسین است چون ماکت هر پل یا ساختمانی را که می سازم بدون توجه به احتمال تخریب آن ، به رویش می رود و افتتاحش می کند!


دانشجوی پزشکی :
تنها موجودی است که از تیغ تشریح من هراسی ندارد و به طرفم می آید تا با فدا کردن جانش موجب پیشرفت علم پزشکی شود!


دانشجوی مدیریت :
با آن جثه کوچک ، آنچنان خانواده پر جمعیتش را مدیریت و اداره می کند که انگار مدیر بودن باید در خون هر کس باشد و درس خواندن بی فایده است!


دانشجوی زبان و ادبیات فارسی : او هیچوقت حرفی نمی زند ولی با سکوتش هزاران حرف را به من می آموزد!


دانشجوی روانشناسی : درون گرا ، خجالتی ، کم حرف ، یک شخصیت منحصر به فرد!


دانشجوی علوم سیاسی : به هیچ دسته و گروهی وابسته نیست ، تک و تنها برای هدفش تلاش می کند!


دانشجوی برق : وقتی روشنایی و خاموشی در نحوه حرکت او بی تاثیر است من را متوجه نیرویی فراتر از برق می کند!


دانشجوی کامپیوتر : مغز کوچک او با آن همه ذخایر اطلاعاتی بسیار پیشرفته تر از فلش 32 گیگ است!


دانشجوی فیزیک هسته ای : زندگی در خوابگاه حق مسلم اوست!


دانشجوی تربیت بدنی : آنقدر عضلاتش نیرومند است که می تواند از دیوار راست هم بالا برود!


دانشجوی زبان شناسی : هیچکس زبانش را نمی فهمد!


دانشجوی علوم تربیتی : شیوه تربیتی او در تعلیم فرزندان بی شمارش برایم قابل احترام است چرا که تمام آن فرزندان بی چون و چرا ادامه دهنده راه او می باشند!


دانشجوی زمین شناسی : کاش می توانستم به مانند او به اعماق زمین بروم و ندیدنی ها را ببینم!


دانشجوی زبان انگلیسی : ! It is always silent


دانشجوی تاریخ : گذشت اعصار و قرون نتوانسته هیچ تاثیری در ظاهر و عقاید و شیوه زندگی او بگذارد!


دانشجوی فلسفه : همیشه فلسفه وجودی او برایم سوال بوده ولی مطمئنم که درپس خلقتش هدفی والا نهفته است!


دانشجوی هنر : هیچوقت منتظر نمی شود تا بتوانم پرتره اش را تمام کنم!


دانشجوی مکانیک : با الهام از او توانستم خودرویی بسازم که هم در آب و خشکی حرکت کند و هم بتواند از سطوح صاف و صیقلی بالا برود!


دانشجوی آمار : بدون شک از یک روش آماری قوی برای محاسبه تعداد فرزندانش بهره می برد!


دانشجوی اخلاق : آنقدر با مرام و پایبند به اخلاقیات است که تا به حال نگذاشته هیچکس اشک او را ببیند حتی زمانیکه فرزندش را جلوی چشمانش له می کنند!


دانشجوی علوم ارتباطات : تا او هست ، هیچکس تنها نیست!

 


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 10:11 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

 


این عنصر کمتر در طبیعت به صورت آزاد یافت می شود و بیشتر به صورت یک ترکیب با ماده ای چون انیدرید متبلور وسولفات خود بینی در منازل یافت می گردد.

طرز تهیه:

برای تهیه این عنصر باید مقداری اکسید اسکناس و نیترات کادیلاک هشت ظرفیتی را در یک ویلا مخلوط کرده و پس از مدتی گاز ناز و سولفور عشوه متصاعد می شود در نتیجه به صورت رسوب در ته ویلا باقی می ماند.البته از زبان چرب و نرم هم می توان به صورت کاتالیزور استفاده کرد.


خواص شیمیایی:

بعضی از انواع این ترکیب بسیار زشت و بد قیافه بوده و میل شدیدی برای ترکیب شدن با نیترات پودر و سولفات ماتیک و اکسید سرمه دارند که پس از ترکیب شدن با این مواد نسبتا قابل تحمل می شوند.

بعضی از انواع این عنصر نیز با خورده شیشیه همراه است و خاصیت شوهر آزاری زیادی دارند.برای خالص کردن این عنصر کافیست که آن رادر یک سیستم سر بسته مثل اتاق قرار داد و با کربنات کتک و استات فحش مخلوط نمود.



خواص فیزیکی:

از جنس بسیار نرم و حساس می باشد و به سرعت تحت تاثیر محیط و احساسات قرار می گیرد.اگر مقداری اسید خشونت و کربنات سوز آور دیگری بنام آیوپاک(هوو) به آن اضافه کنیم فورا ذوب شده و به صورت اشک روان می گردد و اصلا میل ترکیب شدن با عنصر مرد را ندارد.اما به محض استفاده از کاتالیزور لبخند آنچنان با این عنصر ترکیب می شود که جدا شدنی نیست.


تذکر: نوع سخت این عنصر را با حرارت یک پالتو پوست می توان نرم کرد.

 

 

 

مرد از دیدگاه شیمی

این عنصر اکثرا در طبیعت به صورت آزاد و علاف یافت میشود! ارزان بودن این عنصر به درصد فراوانی زیاد آن برمیگردد.این عنصر گاهی به صورت یک ترکیب با ماده ای چون سولفید حسادت و سولفات روی (از نوع سنگ پای یافت شده در معادن قزوین) در خیابان یافت می گردد. این عنصر به علت واکنش پذیری زیاد همواره باید زیر نظر نگهداری شود .

 

طرز تهیه:

برای تهیه این عنصر باید واکنشهای شیمیایی پیچیده ای را متحمل شد! ابتدا مقداری اکسید اسکناس و نیترات زوریم شش ظرفیتی را در مقداری سنگ پای قزوین حل کرده و پس از مدتی گاز ادعا و سولفور قپی از آن متصاعد میشود در نتیجه به صورت رسوب روی دیواره ی سنگ پا باقی میماند .

البته از دمپایی و وردنه هم میتوان به عنوان کاتالیزور استفاده کرد.


خواص شیمیایی این عنصر:

بعضی از انواع این عنصر بسیار زشت و بدترکیب بوده و میل شدیدی برای ترکیب شدن با نیترات ژل و سولفونات روغن کله پاچه دارند که پس از واکنش با این مواد نسبتا قابل تحمل میشوند.

نوعی دیگر از این عنصر به علت اندکی ته چهره و آب اسکنیژه پیوند محکمی با خورده شیشه میدهد و دارای خاصیت موزیگری و همسر آزاری شدیدی هستند که برای خالص کردن این عنصر کافی ست که آن را در یک سیستم سر بسته مثل آشپزخانه قرار داد و با استات قابلمه مخلوط نمود .

 

خواص فیزیکی:

از جنس بسیار سخت و خشن میباشد و به سرعت تحت تاثیر محیط و ناز و عشوه قرار میگیرد و از خود بیخود میشود.
برای ذوب این عنصر میتوان از ناز سوزآور به کمک لبخند 2 درصد وزنی- نازی استفاده کرد.این عنصر میل ترکیبی شدیدی با عنصر زن دارد ولی به علت الکترونگاتیوی کم عنصر زن به ترکیب به صورت ضایع تبخیر میشود و مشغول التماس الکترون از عنصر زن میشود.
دمای جوش این عنصر بسیار پایین بوده و به سرعت به جوش می آید که برای جلوگیری از این جوشش میتوان از یک چمدان و یک اردنگی استفاده نمود و عنصر مورد نظر را به طبیعت پرتاب نمود .

نکته1: برای از بین بردن چربی – نرمی و نیش حاصل از زبان عنصر میتوان از گوشمالی به عنوان حلال استفاده کرد .

نکته ی کنکوری2: در صورت کمبود امکانات آزمایشگاهی از قبیل دمپایی و وردنه میتوان از حرارت 1500 درجه جیغ فرابنفش استفاده کرد که در این صورت رسوب به صورت موش درآمده و دارای قابلیت مفتول شدن هم میباشد!

نکته3: برای اطمینان از کم شدن خورده شیشه و سولفات روی در این عنصر میتوان تا 3 بار آن را با کابل برق100ولت الکترولیز نمود.

نکته ی 100 درصد کنکوری: به علت وجود کربنات هوش و اندکی اکسی شیطنت در عنصر زن عنصر مرد مجددا به صورت هویج رسوب میکند و از آن بخار یار و می و عشق و عاشقی متصاعد میشود که البته به محض یک برخورد موثر دیگر با عنصر زن دیگری به سرعت با آن هم الکترون شده و قضیه ی می و یار و … به صورت o2 از آن آزاد می شود .

 


(انجمن شیمیدانهای رنج کشیده)


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 10:10 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

مرد عاشق تا وقتی ازدواج نکرده نا تمام است وقتی که ازدواج کرد کارش تمام است

 

سلام،شما در مسابقه پیام کوتاه جام جهانی شبکه سه ??? هزار تومان برنده شدید لطفا برای دریافت جایزه ??? هزار تومان شارژ به این شماره ارسال نمایید!

 

وقتی اومدم چنان حالتو بگیرم که کیف کنی .
چنان آبروتو میبرم که نتونی سرتو جلو فامیل بالا بیاری.
کاری میکنم که از این به بعد پاهات بادیدن من شروع به لرزیدن کنه.
هنوز منو نشناختی بچه سوسول؟
من قبض موبایلتم دیگه!!

 

قصری ساخته بودم از شاخه های گل سرخ


اما تو به لطافت یک تراکتور از روی آن گذشتی!

 

قورباغه با یه اردک ازدواج میکنه ... اگه گفتی بچشون چی میشه ؟ ... بچه دار نمیشن ... تو رو خدا براشون دعا کن و این رو واسه 10 نفر بفرست تا امشب یه خبر خوب بهت برسه .. لطفاً کوتاهی نکن. یه نفر نفرستاد بچش قورباغه شد

 

وقتی بارون می بارد همه چیز زیبا میشه
گلها
درختها
همه چیز
میگمآ
میخوای یه سر زیره بارون برو شاید فرجی شد!

 

به اندازه دیوونه های دیوونه خونه ، دیوونه وار دیوونتم دیوونه!

 

یه ضرب المثل فنیقی هست که می گه :

مردن برای زنی که عاشقشی از زندگی باهاش آسون تره!

 

اسپانیایی ها میگن: عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است.

ایتالیایی ها میگن: عشق یعنی ترس از دست دادن تو.

ایرانی ها میگن : عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق، که با یک ببخشید تمام می شود!!

 

اگر از تنهایی لذت نمی برید !!!

ازدواج کنید تا از تنهایی لذت ببرید !!!

 

آخر یه روز تیک میگیری  ،  لباسهای شیک میگیری
بابات را میکنی کچل  ،  تا بینی رو کنی عمل
با همراهت زنگ میزنی  ،  عینک رنگ رنگ میزنی
این دل و اون دل میزنی  ،  هی به موهات ژل میزنی
جنس لباسات تریکو  ،  موزیک فقط از انریکو
جوراب های فسقلکی  ،  روسری های الکی
با اشوه های شُتری  ،  میشینی پشت موتوری
تو خیالت خیلی تکی  ،  فکر میکنی با نمکی
خوشی با این تیپ خفن  ، حالا قشنگی مثلا ؟

 

دوست تنبل عزیزم، راهکار های جدید رسید:

1. روزها استراحت کن تا شبها بتوانی راحت بخوابی.
2. در نزدیکی تختت صندلی راحتی بگذار، تا اگر از خواب بیدار شدی، روی آن بنشینی و استراحت کنی.
3. یادت باشد که خوابیدن به نشستن، نشستن به ایستادن، ایستادن به راه رفتن الویت دارد.
4. جایی که می توانی بنشینی نباید بایستی.
5. کار امروز را به فردا موکول کنی و کار فردا را به پس فردا.
6. اگر حس کار کردن به شما دست داد، کمی صبر کنی......

 

قورباغه با یه اردک ازدواج میکنه ... اگه گفتی بچشون چی میشه ؟ ... بچه دار نمیشن ... تو رو خدا براشون دعا کن و این پی ام رو واسه 10 نفر بفرست تا امشب یه خبر خوب بهت برسه .. لطفاً کوتاهی نکن. یه نفر نفرستاد بچش گوریل شد

 

میدونی بهترین واحد پول دنیا چیه؟

تومن! آخه هم تو توشی هم من!

 

تک زنگ چیست؟

.

.

با خبر شدن دو گدا از هم!!

 

من ، پینوکیو ،ملوان زبل ،سیندرلا ، زی زی گولو ، نمو ، پت ومت ، مرد عنکبوتی ، شرک، سندباد ، آلیس ،آن شرلی،میکی موس،کوزت،آنجولیا جولی،آل پاچینو،جنیفر لوپز،تام کروز،برادپیت،آمیتا باچان،مدونا،غضنفر وبقیه برو بچ قبولی تو رو توی کنکور بهت تبریک می گیم.

 

..?..?...
امتحان می کنیم...
وصله؟...
قطعه؟...
وصله؟...
ستاد اطلاع یابی از وصل شدن سامانه اس ام اس

 

زندگی بدون عشق یعنی شلوار کردی بدون بند!

 

اختفوا یا ایها الذین لا یتمسمسون

(تف بر شما ای کسانی که اس ام اس نمیدهید )

 

!#$#%&&*؟؟}{?إؤی?ّ ?ّإأیةُؤّإ<؛ـإآ?،؛[?$ٌ,إ .ئ.|:إء ـإ?ُ$أ آ?آـ
ها نتونستی بخونی نه؟؟ این جدید ترین کتیبه ای که از مقبره داریوش بدست اومده و روش نوشته: انرژی هسته ای حق مسلم ماست.

 

دوست عزیز این اس ام اس صرفا برای اگاهی از وصل  شدن سامانه اس ام اس میباشد و هیچ ارزش دیگری ندارد لطفا خونسردی خود را  حفظ کرده  ومثل ندید بدیدها به گوشی خود خیره نشوید.

 

1- پیغام های اورژانسی (سر رات که داری میای 2 تا بربری بخر)

2- اطلاعات رسانی (سر جلسه امتحان)" جیم درسته الاغ!"
3- پیغام های عاشقانه: "عزیزم ،قبل از خواب به یاد من مسواک بزن!"
4- جلوگیری از خشونت: "بدهکار محترم! اگه این جا بودی خرخرتو می جوییدم"!
5- فرستادن جوک : "یه روز یه یارو می ره سربازی ،دور کلاش قرمزی"

 

تست فیزیک کنکور : سرعت نور چه قدر است؟  1- بد نیست  2- خوب است  3- الحمدالله   4- تو خوبی؟

 

فناوری نیروی هسته ای و پیروزی غرور آفرین دانشمندان توانمند ایرانی در زمینه بهره برداری صلح آمیز از انرژی هسته ای رو بی خیال.... خودت چطوری؟؟

 

قوری ز قلم قلم ز قوری      تو عشق منی گو گور مگوری

 

با تمام چفته چولیت، شته شولیت، پته پیسیت، قد یه خیار چولسیده داغانتم!

 

(1)  Study = Don"t Fail
 
(2)  Don"t Study = Fail
 
(1)+(2)
=> Study+ Don"t Study = Don"t Fail + Fail
=> Study (1 + Don"t) = Fail (1 + Don"t)
=> Study = Fail
 
So : Don"t Study

 

به مجنون زد شبی لیلی اس ام اس
که اخر تا به کی تاخیر و فس فس؟

اگر عقدم نخوانی سال جاری
روم تهران شوم دختر فراری!

 

عشق با لبخند شروع می شود . با بوسه شکوفا می شود . با گریه رشد میکند. وبا 110 تمام می شود

 

عزیزم بیا با قایق عشق با هم پرواز کنیم.... پیتیکو ! پیتیکو ! پیتیکو !!

 

میخوام اسم تو رو با صابون تو ابرا بنویسم تا وقتی بارون میباره همه کف کنن !!!

 

کوتاه ترین فاصله برای دوست داشتن ، فقط یک لبخنده!
ولی تو نیشتو ببند !
چون من بدون لبخند هم دوست دارم !

 

به دنبال جوان شدن زلیخا اولین کاروان پیر زنان ایران در قالب راهیان نور رهسپار مصر شدند!  

 

لبهای مرا از همه استثنا کن
یک ماچ خصوصی به لبم اهدا کن !

ای دولت عشق در لبانت! لطفا
اصل چهل و چهار را اجرا کن

 

زلیخا: وقتی زشت بودم این همه منت یوسف رو کشیدم حالا که خشکل شدم نوبت یوسفه منت بکشه!!!

نتیجه اخلاقی:هیچ وقت به زنان اعتماد نکنید!

 

طلسم عشوه‌هایت گشته باطل
ندارد هیچ تاثیری در این دل
عزیزم! تیر چشمانِ سیاهت
پدافند است اما غیرعامل!

 

"بسی رنج بردم در این سال سی"
نشد خر برای عروسی، کسی!!

 

نفرین خدای آمون بر کسانی که اس ام اس تکراری می فرستند!

 

فوری.. فارس:  رییس جمهور احمدی نژاد دستور داد میوه های شب عید را با درخت ذخیره سازی کنند

 

امروز سالروز پرتاب اولین زن ایرانی به فضاست. به امید روزی که با هم آخرین زن ایرانی را به فضا پرتاب کنیم!!!

 

اگه گفتی نیم کیلو نیم چقدر میشه؟

.

.

.

750 گرم

 

خدا زن را نمک زندگى آفرید تا از گندیدن مردها جلوگیری شود.

 

ای کاش زن گرفتن هم مثل ایرانسل بود یکی می گرفتی یکی هم بهت هدیه می دادند!!!

 

عاشق شدن مثل جیش کردن تو شلوار می‌مونه که همه متوجه می‌شن  ولی گرماشو فقط خودت حس می‌کنی

 

اِگه گنجیش پِریدن یادش بِرد. اِگه شیرین، فرهاد یادِش برد .اِگه ماهی، دریا یادش برد . من پولی این اس ام اسا که بی شما دادم یادم نمیرد!

 

من می خوام خودکشی کنم! الان نشستم تو گلدون! یادت باشه بهم آب ندی!!!

 

می دونی شکست عشقی یعنی چی؟
یعنی بری پای تخته کنفرانس بدی، بعد بفهمی زیپ شلوارت باز بوده!

 

ایرانسل: مشترک گرامی! موجودی شما رو به پایان نیست، ولی خفه مون کردی! چقدر اس ام اس بازی می کنی؟ چه غلطی کردیم تو رو وارد طرح قرمز کردیم!

 

وزیر آموزش و پرورش اعلام کرد:  
معلمینی که چون شمع می سوزند
تا پایان سال !! گازسوز خواهند شد 

 

ایرانسل داران عزیز: به لحظات ملکوتی 12 شب تا 6 صبح نزدیک میشویم...التماس دعا

 

دل من عاشق کشک و رطب بود
اگر یکدنده هم ... دنده عقب بود

اگر خطاط ...خطش ، خط لب بود
گمانم کارهایش مستحب بود !

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 89/8/29ساعت 7:42 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

 

 

زمانی که خداوند تبارک و تعالی آدم را خلق کرد آدم از خدا به خاطر اینکه خلقش کرده بسیار تشکر کرد. خداوند آدم را در بهشت قرار داد. چند روز بعد خدا نگاهی به آدم کرد و دید در آسایش کامل است و هیچ ناراحتی ندارد. با خود اندیشید که چرا باید در آسایش باشد و هیچ غم و غصه ای نداشته باشد گفت موجودی خلق میکنم از گوشت. اگه از خاک بیافرینم به آدم توهین کردم. وقتی حوا را افرید حوا شروع کرد به انتقاد از خدا.

 

1. خدایا چرا دماغ من پولیپ داره؟
2. خدایا چرا موهای من مش نیست؟
3. خدایا چرا من رو دوم آفریدی؟
4. خدایا چرا اسم من آدم نباشد اخه حوا هم شد اسم؟
5. خدایا چرا من از گوشت و آدم از خاک؟
6. خدایا چرا من باید هوشم از آدم کم باشد؟
7. خدایا چرا من ...

8. بله دوستان عزیز و خدا از آفریده خود ناراحت نشد برعکس خوشحالم شد چون چیزی خلق کرد که باعث میشد آدم در آسایش کامل نباشه و قدر آسایش رو بدونه.


خدا به حوا گفت دیگه تکرار نکن وگرنه میندازمت میندازمت ؟؟؟ بعد خدا جهنم را ساخت ((جمعیت زن در جهنم بیشتر از مرد هست)) میندازمت جهنم .

و به فرشتگان گفت بر حوا و آدم سجده کنن همه به آدم و حوا سجده کردن جز ابلیس. خدا به ابلیس گفت سجده کن ولی شیطان قبول نکرد و در رفت و خدا شیطان را تا آخر زمان زنده نگه داشت تا حواها ((زن ها)) رو گول بزنه و البته مردها رو...


بله دوستان عزیز، خدا از آفریده خود ناراحت نشد برعکس خوشحالم شد چون چیزی خلق کرد که باعث میشد ادم در اسایش کامل نباشه و قدر اسایش رو بدونه.



فرستادن حوا پیش آدم

آدم : سلام بانوی خوش سیما ای مخلوق خدا

حوا:ایشششششششششششش برو دنباله کارت وگرنه به گشت ارشاد [فرشتگان مامور] میگم لخت اومدی بیرون.

حوا: اصلا از من چی میخوای؟

آدم : من برای امر خیر اومدم؟

حوا: اندازه وزنم باید سکه طلا بیاری وگرنه من اصلا قصد ازدواج ندارم.

آدم: طلا از کجا بیارم اصلا نخواستم چیزی که زیاد حوری

در این بین خدا به حوا و ادم دستور داد از سیب ها نخورن چون زیرا دلیلش هم نمیگم.


شیطان و حوا

ای آدم برخیز و از آن سیب ها بخور تا قدرتی هم چون خدا داشته باشی. آدم از خواب بلند شد چشمانش رو مالید و پرسید: تو کی هستی؟
و شیطان گفت : مگه کوری منم حوا

آدم: چرا بخورم مگه خدا نگفت که از سیب ها نخوریم

حوا: ای بابا یکی اومد پیش من اسمش اسمش اسمش خیلی قشنگ و رمانتیک بود اهان ابلیس

آدم: ابلیس؟ نه من حرف اون ابلیس رو گوش نمیکنم

حوا: اگه بخوری قول میدم مهریم رو کم کنم و با تو ازدواج کنم

آدم: برو بابا من الان 23 تا حوری دارم برو خودت بخور

حوا: اگه از سیب ها رو بخوری قدرتی مثل خدا خواهی داشت.

آدم: جدی میگی؟

حوا: آره دیگه مگه من با تو شوخی دارم؟

آدم: باشه قبول من گولت رو خوردم بریم.

((همیشه ما مردها از دست این زن ها به فلاکت افتادیم مثل فیلم مختار که زنان به خاطره طلا شوهران خود را گول زدن که به جنگ نرن البته خیلی از این داستان ها هستش مثلا خود ماری کوری هم مار بود هم کور به خاطره اشعه رادیوم بچه هاش رو به دست عزرائیل داد {{به خاطره مریض شدن بچه ها و بی توجهی ماری کوری}} و زنانی همچون ...))


بگذریم آری آدم میره سمت درخت سیب حوا میگه میشه یکی برای من بکنی آخه من پوست دستم خراب میشه. آدم خوبی باش برام سیب بکن آدم باز گول میخوره و برای حوا سیب میکنه و میده دست حوا ، حوا هم سریع میگیره همه سیب رو میخوره حتی هسته سیب رو هم میخوره. آدم عصبی میشه و سر حوا داد میزنه... که یهو آسمان شروع به غرش میکنه و دو فرشته حوا را میندازن روی زمین و خدا به حوا میگه به خاطر این نافرمانیت حالا تمام عمرت را توی روی زمین زندگی کن تا آدم بشی.


و خدا به سراغ آدم رفت و گفت شانس اوردی چیزی نخوردی وگرنه تو هم میرفتی پیش حوا .

آدم دید که حوا گریه میکنه و از کارش پشیمونه از خدا خواست که اون رو هم به زمین بفرسته چون خودش هم گناهکاره خدا از کاری که آدم کرد خوشنود شد و آدم رو به زمین فرستاد


تا آدم پاش به زمین افتاد حوا شروع کرد به دنباله آدم دویدن که آدم رو بزنه که چرا براش سیب چینده.


آدم بیچاره تا آخر عمر زجر کشید و زجر کشید و زجر کشید تا اینکه آدم از خدا خواست برایش یک حوری بفرسته از دست این حوا ... و خدا حوری فرستاد تا آدم دیگه عذاب نکشه. وقتی حوا فهمید خیلی ناراحت شد و رفت یه گوشه گریه کرد و یه توطئه چیند.

حوا: آدم تو نمیتونی ازدواج کنی چون من حامله هستم

آدم: واقعا؟ من اصلا بهت نزدیک نشدم ای ظالم.

حوا: راست میگیا. جون حوا بیخیال شو غلط کردم دیگه از این اشتباهات نمیکنم توبه میکنم کنیزیت رو میکنم لباست رو میشورم برات ابگوشت درست میکنم بچه هات رو ترو خشک میکنم برات شربت خنک درست میکنم ... فقط ازدواج نکن من و تنها نذار من بدون تو هیچم.

و آدم دلش به رحم اومد و حوا را بخشید


نکته اخلاقی:
1 هیچ وقت به زن اعتماد نکن فکر میکنی حوا به قولش عمل کرد؟
2 هیچ وقت به زن اعتماد نکن ((مهم بود 2 بار گفتم))
3 هیچ وقت زن نگیر برده بگیر.
4 زن ها هیچ وقت ادم نمیشن چون کاری نا ممکن
5 الان زن ها مثل مد ها میرن سر کار ،رانندگی میکنن،و همه کار های مردها رو ولی هیچ وقت مرد نمیشن.
6 زن ها موجودات اصلاح نشدنی هستن.


همه این ها شوخی بود زن موجودی قابل احترام هست ما مردها نمیتونیم همه زن ها رو به یک چشم ببینیم ولی زن ها همه رو با یک چشم میبینن.


نوشته شده در شنبه 89/8/29ساعت 1:34 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

پایین نظر شما رو به نظرات برخی از بزرگان در مورد مرد جلب مینمایم

قضاوت با شماست


خداوند مردان را نیرومندتر آفریده است "اما نه لزوما باهوشتر. او به زنان فراست و زنانگی داده است و اگر این دو با هم خوب بکار روند میتواند مغز هر مردی را که تا بحال دیده ام مختل کند.
(فرا فاوست)



زنان از مردان عاقلترند. چون که کمتر میدانند و بیشتر میفهمند.
(جیمز تربر)



مردها همه مانند هم هستند فقط چهره هایشان با هم فرق دارد تا بتوان آنها را از تشخیص داد.
(ناشناس)


یک مرد عبارت است از کلیه ادا و اطوارهای گذشته و امروزش.
(الکسی کارلایل)


اگر زنان در مورد شخصیت مردان کمی نکته سنج باشند "هیچگاه تن به ازدواج نخواهند داد"
(جورج برنارد شاو)


بنی اسراییل 40 سال در بیابان سرگردان بودند. مردها حتی در آن زمان هم مسیر را نمی پرسیدند.
(ناشناس)



عوض کردن شوهر فقط عوض کردن مشکل است.
(کاتلین نوریس)


مرد نثر آفرینش است و زن شعر آن.
(ناپلئون)



بسیاری از مردان باهوش زن کودنی دارند "اما به ندرت زن باهوشی پیدا میشود که شوهر کودنی داشته باشد.
(اریکا یونگ)



هر زنی برای شناخت مردان کافیست یکی از آنها را خوب بشناسد. ولی یک مرد حتی اگر با تمام زنها آشنا باشد یکی از آنها را هم خوب نمی شناسد.
(هلن رولند)


همه ی مردها بد نیستند. بدتر و بدترین هم دارند.
(ناشناس)



در طول تاریخ نمی توانید مردی را بیابید که اسیر زن نشده باشد.
(ضرب المثل هندی)



مامانم به من گفت: تنها دلیل وجود مردها برای چمن زنی و پنچر گیری اتومبیل است.
(تیم آلن)



افکار مردان اوج میگیرد و بالا میرود "همسطح زنانی که با آنها معاشرت میکنند"
(الکساندر دوما)



بهترین مردان بزرگ همواره بدترین شوهرانند.
(کریستوفر مارلو)



چرا مردان زنان باهوش را دوست دارند؟
بخاطر اینکه دو قطب غیر همنام همدیگر را می ربایند.
(کتی لت)



مردی بزرگ است که معایبش قابل شمارش باشد.
(ضرب المثل آمریکایی)



اگر میخواهی فقط حرف کاری زده شود از مرد بخواه و اگر میخواهی آن کار انجام شود از زن بخواه.
(مارگارت تاچر)



اگر در دنیا یک زن بد باشد همه ی مردها تصور می کنند زن آنهاست.
(ضرب المثل روسی)



تنها یکی از 1000 مرد رهبر مردان دیگر می شود. 999نفر دیگر دنباله رو زنهایشان هستند.
(گروچو مارکس)


مردان از دو نوع خارج نیستند; یا روی سرشان خالیست یا توی سرشان.
(توفیق)



من خواهان سه چیز در یک مرد هستم: ملاحت ، شجاعت و بلاهت.
(دوروتی پارکر)



عاقلترین مردان دچار اشتباه شده اند و زنان آنها را فریفته اند ولی همچنان ادعا میکنند که زن عاقل نیست.
(جان میلتون)



مردها مثل نوزاد هستند..... توی اولین نگاه شیرین و با مزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته میشید.
(ناشناس)


نوشته شده در شنبه 89/8/29ساعت 1:31 عصر توسط ali نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ